نیمه شب از مرز
ترکیه گذشتیم. ساعت سهونیم شب است. یکونیم به وقت ترکیه. دیروز ساعت یک بعد از ظهر حرکت کردیم. اتوبوس خوب بود تا اینکه آقای مسنی آمد و گفت که من سرجایش نشستهام. کمی بد اخلاقی کردم ولی بلند شدم و رفتم صندلی کناری نشستم. ردیف سوم بودم. با آقای پنجاه سالهای همراه شدم. در صندلی جلویی ما کامران سپهران و امید پناهیآذر، ناشر کتاب کودک نشستهاند. دنیا چقدر کوچک است. لب مرز به اسم شناختمش. اسم از محسن آزرم آوردیم، به نیکی. چقدر خوب شد که روی کتاب تارکفسکیاش نقد مثبت نوشتم، کتابِ واقعاً خوبی بود. یک نقد خوب، یک دوستی شاید دورادور. آقای کنار دستیام فروشندهی لوازم صوتی سونی در خیابان جمهوری است. از کسب و کارش مینالد. دارد میرود تا راهی برای واردات محصول پیدا کند. اسمش دهقانزاده است.
کتاب پس از تاریکی موراکامی تمام شد. یک ایدهی خوب دربارهی دوشنبه بهم داد. و اینکه شاید بتوانم یک روز اقتباس سینمایی خوبی از این کتاب بکنم. پایان تاثیرگذاری دارد. کتاب بعدی شروع شد: پیرمرد و دریا. ایده: چی میشود اگر رمان را از زاویه دید آن اَره ماهی مینوشیتم؟ به همان سنگینی، در همان سطح…؟
اولین صبحانه در خاک ترکیه: کره عسل و نسکافه با نان، شریکی با آقای دهقانزاده. سهم من پنج لیره، یعنی هفت هزار تومان. واقعیت: پول ما بیارزشتر میشود (چشم بسته زیرآبی رفتن، تاسف خوردن) واقعیت دیگر: وقتی به کشور دیگر میروی همه چیز را با مقدار پولی که در جیبت به واحد آنها داری بسنج. برای گذران میگویم. فراموش کن از کجا آمدی. قانع باش.
با سپهران بیشتر گپ زدم. آدم خوبی است و اهل مسافرت، فیلمی از توری که در قطب شمال گذاشته بود نشانم داد. دوست داشتنی بود. تصمیم دارد در استانبول نمایشگاه بگذارد. عکسهای بسیار خوبی از یک سری مجسمه گرفته که در مسکو هستند. مجسمههایی ضدجنگ و بسیار زیبا، پنج متر ارتفاع دارند. با خود مجسمه را از نزدیک دید…
پیرمرد و دریا هم تمام شد. یک رمان دوست داشتنی. ایدهام هنوز سرجایش است. از آن هم میشود فیلم خوبی ساخت. فکر میکنم سینما در حق این رمان مطلب را ادا نکرده. رمان بعدی؟ خفگی، چاک پالانیک…
دو ساعت تا
استانبول. رسیدن برخلاف برنامهریزیها. فکر میکردم صبح فردا برسم و همین باعث شد که فکر هیچجای خاصی برای خودم نباشم. احتمالاً امشب را با یکی به هتل بروم و کلی پول بدهم. دربارهی خفگی؟ کتابی خوب، غریب، دیوانهوار… صاحب سبک برای خودش. کار دومی است که ازش میخوانم. ساعت؟ هفت غروب به وقت ترکیه.
شب…
بالاخره یک جایی پیدا کردم. بعد از کلی گشتن و ماجرایجویی با مهران سپهران، وسط خیابان اتفاقی دهقانزاده را دیدم. اتاقش را با من تقسیم کرد. اینترنت داشت. برای مادرم پیام گذاشتم. ژاله بهم ایمیل زده بود، ایمیلش را دوست داشتم، اما چه فایده که خودش ول کرد رفت؟
اینجا دلم یکم برای سارا تنگ شد. هوا بارانی است، فردا هم همین است. چه خوب. شهری نبود که به دلم بشیند. اما مهم نیست. فکر نمیکنم بیشتر از چند روز دوام بیاورم. باید بروم دنبال جا برای خودم بگردم، هزینهای برای هتل ندارم. از شبی ۵۰ دلار همگی بالاتر هستند. البته باید بلیت کنسرت رو هم فردا بگیریم. امروز تمام شد؟ به نظر تمام شد.
سهشنبه ۱۸/۰۹/۲۰۱۲
صبح، باران.
ساعت یک بعد از ظهر: استراحت در موزهی موزاییک، هنری که دوست دارم. کلی عکس گرفتم. قبلش: دیدن ایا صوفیه. مسجدی بسیار زیبا و بزرگ. موزهی موزاییک چقدر ایده برای انیمیشن میدهد. جای مادرم خالی.
در دل یک محلهی توریستی شبی بیست و پنج لیره هاستل گرفتهام. جای تنگ و تاریکی است، اما بهتر از این پیدا نمیشد. به درد من میخورد. صبح از دهقانزاده جدا شدم. گلنار را پیدا کردم، قرار شد ساعت هفت دم میدان تقسیم هم را ببینیم. هوا دم دارد و بارانی است. وقتی میخواستم وارد مسجد شوم، کارت خبرنگاریام را نشان دادم: آزاد. از بچگی دوست داشتم خبرنگار بودن جزوی از من باشد. بدون جعل بهش رسیدم، هم نویسنده هم خبرنگار، بدون جعل. آرزوی کودکی: برآورده شد. خدا را شکر.
موقع ورود به هاستل زمین خوردم، با آرنج آمدم روی پلهها. آرنجم ضرب خورده و ورم کرده، درد دارد. خستهام ولی جان دارم.
امیداورم کلاً اینجا اتفاق بدی نیفتد.
ساعت یک و نیم ظهر:
رفتن به موزهی نقاشی معاصر، بعد سینما به تماشای فیلم جدید سیلوستر استالونه، فردا هم میآیم انیمیشن شجاع را میبینم.
اکران فیلم: فوق خصوصی! یک سالن صد و پنجاه نفره، فقط من و یک دختر پسر. صندلیهایی که دستههای وسطشان برداشته شده دو نفر حسابی بهم نزدیک باشند. ایدهی جالبی است صندلیهای دو نفره.
به قول عیدیزاده که میگوید فیلم آشغالی، ترجمهاش یعنی زباله. قبول دارم، ولی بخشی از سینما یعنی چی؟ یعنی همین زبالهها که بدت نمیآید نگاهی بهشان داشته باشی.
قرار ساعت هفت است. راه زیادی را پیاده آمدم تا به میدان تقسیم برسم. نشستن در پیتتزا هات، خوردن از بوفه، هوس پیتتزا کرده بودم. پیتتزای شکم پُر کن: پنیر با کمی مخلفات! آه… دارم لذت میبرم، خستهام، اما خوبه، من همین چیزها را دوست دارم و البته شاید عکاسی از صورتهای مردم.
از گلنار بلیت را گرفتم. عرق سوز شدم، آرنجم باد کرده، داروخانه صبح فردا اولین کاری است که انجام میدهم. گلنار از استانبول و زندگی خودش میگفت، اینجا را انتخاب کرده. ترجیحش به ایران و اروپاست. آره زندگی برایش سخت است ولی اینجا را انتخاب کرده. در این طور موارد به بچههایی که رفتن فکر میکنم… یک لحظه یاد آن دختر بیحس و حالا و خشک و به نظرم شهرستانیای افتادم که تمام دلخوشیش این بود که رفته پاریس، چقدر بهانهها گاهی بیمعنی هستند، گاهی بامعنی… موقعیت گلنار فرق میکند. او یک آرتیست است و این کم چیزی نیست. هر طور که راحت است، کسی را نباید قضاوت کرد.
…به نظرم نمیآید که استانبول (حداقل قسمت اروپاییاش) متکی بر مردمش باشد… اشتباه نشود. چند خیابان توریستی بسته بودند و هنوز ساعت هشت شب نشده بود. کل بازار بسته بود، البته بازار ما هم بسته است، ولی بازار ما برای خود مردم است، اما آنجا نه. من در یک قسمت توریستی هستم و همین در همه چیز تاثیر دارد. موزه نشریاتشان بد نبود، پر از دستگاههای چاپ قدیمی… حروفچینی… دردسر و سختی…
این طوری روز تمام شد، فردا ماند و کنسرت…
۱۹/۰۶/۲۰۱۲
چهارشنبه، روز کنسرت.
برای اولین بار کل روز را تصمیم گرفتم با شلوارک بگردم. چقدر راحت است. فقط بروم چند دست لباس بخرم.
تماشای انیمیشن شجاع به زبان ترکی. اولش خوب نبود، یعنی پیکساری شده بود که میخواست دیزنی باشد، ولی وسطش، درست از اونجایی که مادر تبدیل به خرس میشود جالب میشد. به نظر نمیرسید پیکسار به آخر خط رسیده باشد ولی شاید بین ساختن شاهکارهایش قرار باشد فاصله بیافتد.
گذر روز.
در بازار موقع خرید لباس تا چانه میزدم میگفتند ایرانی هستی؟ واضح است، چون نه بور هستم، چانه هم که میزنم، سریع دستشان رو میشود. اینجا در بازارش فقط باید چانه زد، به خصوص وقتی میگویی که نمیخری و میروی سراغ یکی دیگر. این طوری طرف کوتاه میآید. خیلی سریع هم کوتاه میآید.
سوار متروی شهری، اتوبوسی داغان، ای کاش از کنسرت جا نمانم. فقط یک ساعت و نیم وقت دارم، یک آدم عقب افتاده نشسته کنارم هی تف میکند. این یک اتوبوس شهری و مردمی است. هی تف میکند. مردک تیک دارد، عالی است. یک قاب از یک فیلم. هیچی بدتر از صادق نبودن یک شهر با خودش نیست. به نظرم تهران با خودش صادق است، نیویورک صادق است، اما استانبول نه، شهر توریستی نه، ایروان نه.
خُب نمیتوانم باور کنم که یک ساعت پیش با چه استرسی کجای شهر بودم و حالا کجا هستم. یک مسیر طولانی که با کشتی آمدم و وسطش سوار ترک موتوری شدم. یک ساعت پیش وسط شهر و حالا سر صندلیام، یک ور دیگر شهر. قسمت ۱۰۶، ردیف L شمارهی ۹. یک صحنهی زیبا. جایی که دیدم نسبت به صحنه خوب است. هنوز ملت تمامشان نیامدهاند. ساعت پنج دقیقه به هشت است و همه چیز قرار است ساعت هشت و نیم شروع شود.
داستان این بود: سوار مترو شدم، با همان آقای تف تفی، بعد بدون اینکه پول بدهم، خیلی ناخواسته سوار قایقی شدم که به سمت آسیایی میرفت. و بعد رو قایق یکم عکس گرفتم، نتیجه؟ رفتم دیدم یک عده موتوری دارند با هم صحبت میکنند، سکه انداختم که آمد باهاشان صحبت کنم. گفتم میتوانند من را برسانند؟ یکی میتوانست. با پانزده لیره راضی شده، بعد که باهاش راه افتادم دیدم خیلی مسیر طولانیای است، حس تهران را داشتم، حس غرب تهران، پونک، حس موتور سواری در شهر. بهش بیست لیره دادم. فکر میکنم تنها توریستی هستم که تا حالا برای دیدن کوهن با موتور و شلوار کوتاه به کنسرتش رفته. اصلاً موتورسوار شدن در این شهر عین تهران نیست. یک چیز کاملاً غریب است. آه چه حس خوبی.
حالا در استادیوم هستم. بیشترینها ترک هستند، ایرانی زیاد نمیبینم، اگر هم ببینم باید دوری کنم. از یک ایرانی پرسیدم (چه اشتباهی کردم) اینجا کنسرت کوهن است؟ یارو گفت نه اندیه… میخواستم بزنمش، به خودم کلی فحش دادم.
برای خودم یک دست پیراهن، جوراب و شلوارک خریدم. از لباسهای خودم خسته شده بودم.
طبق معمول دارند برای خودشان ساز تنظیم میکنند، مردی که داشتم میآمدم تو وسایل را چک میکرد گفت که دوربین داری؟ دوربین نی را دیده بود. گفتم دارم ولی قول میدهم باهاش عکس نگیرم. مطمئن باشد. او هم گفت مطمئن است. چقدر آدم مسن آمده است.
یک کنسرت یعنی چه؟ جز تجربهی نیمه موفق متالیکا… میگویم کنسرت خوب یعنی اینکه بشینی خواننده را نگاه کنی، گوش کنی، باهاش بخوانی، فراموشش نکنی و لذت ببری…
و حالا نوبت به کسانی میرسد که باید جایشان را خالی کنم… پدر و مادرم برای آهنگ برقص با من تا انتهای عشق، خاله فریبا و عمو منصور هم به خاطر همین آهنگ، از گلنار خیلی ممنونم که بلیت رو گرفت. جای دوستان؟ کاوه تنها کسی بود که شاید واقعاً دوست داشت بیاید و بقیه… آهان یاسین محمدی هم وقتی شنید واقعاً دلش خواست. تو چشمانش این را خواندم. ولی هر کسی خودشه و زندگیش و انتخابی که کرده. اما جاش کلی خالی. واقعاً خالی. مریم هم برای آهنگ هزاران بوسه…
من خودم… من خودم… ایایای کاشکاشکاش بتوانم روزی با آهنگ برقص تا آخر عشق با عشقم برقصم: آرزویی که گمانم عیب نباشد.
آخر کنسرت: ساعت دوازده، کنسرت تمام شد. رفت و آمد و همه چیز را خواند. هالهلویا، هالهلویا…
۲۰/۰۹/۲۰۱۲
هوای صاف و آفتابی با کمی ابر که دارند میآیند و میروند.
دیشب کوهن گفت: دوستان من نمیدونم میتونم بهتون قول بدم که دوباره همو ببینیم، به خاطر همین امشب هر چه در توان داریم در اختیارتون میذاریم.» و خواند و خواند و خواند. با آهنگ هالهلویا گریه کردم، به حال خودم، برای خودم، از حفظ میخواندمش و بلند میخواندم هالهلویا. موقع خواندن بارانی آبی مشهور بود که یاد تمام لحظات تنهاییام تو پادگان، تمام توالت شستنها، تمام… خاطراتم از صبحهای تاریک ساعت چهار و پنج بیدار شدن زنده شد. آه چه دنیای کوچکی است.
سارا همیشه بهم میگفت دوست داشت با هم در خیابانهای استانبول راه برویم و سرخوش باشیم. امروز داشتم فکر میکردم چقدر خوب میشد اگر روزی میتوانستم دختری که دوست دارم را چهار پنج روز بیارم اینجا و حسابی بگردونمش بدون اینکه نگران کمترین خرجی باشم.
نکتهای است برای خودش این هم که جاهایی که میروم ایرانی میزانش به ده درصد هم نمیرسد. انگار از هر بحث و حرفی دربارهی اونجا دورم… دورم… حتی وقتی وسط تهران هستم. مهم است، اما فقط وقتی که برای بقیه هم مهم باشد و در حد حرف نباشد و خوب روزی که دنیا به پایان برسد برای همهی ما به پایان میرسد…
دیروز با یک شطرنج باز به نام کنستانتین از اوکراین دوست شدم، با هم رفتیم کاخ توپاکی و بعدش موزهی باستان شناسی. موزه باستان شناسی عالی بود.
الان پیرمردی کنار دستم نشسته و دارد بهم اشاره میکند که از آسمان گردو میبارد! آره از درخت گردو پایین میریزد. یکی از گردوها خورد تو سر یک عابر و باعث سرخوشی پیرمرد توریست شد.
گاهی خرجم از دستم در میرود، مثل دیروز که یک مرتبه خودم را در موقعیت آشوب دیدم، ولی وقتی تو DeadLine نداری میتوانی بیشتر بر موقعیت سوار باشی. (هاه، چشم بسته غیب گفتن دوباره!)
۲۱/۰۹/۲۰۱۲
جمعه، باران تند، خانهی یک دوست.
باران آرام و ریز.
صبحانه با خانوادهی دوست. صبر تا آرام شدن باران. بعد زدم بیرون. دیروز روز خوبی بود. پیادهروی با چند دوست و رفتن به بازار برای دیدن خرید کردن آنها! یک ناهار عالی و گران، ولی عالی. یک لیوان راکی. شب برنگشتم هاستل، ماندم خانهی دوست و کلی گپ زدیم. تا چهار صبح. دربارهی رفتن و نرفتن، دربارهی نوع زندگیای که انتخاب کرده و کارهایش. چقدر آدمها دل پری دارند. یعنی میشود که من هم همین طوری شوم؟ کمی نگرانی برای وسایلی که هاستل هستند. فقط نگران دستگاه کیندلم هستم… دوستش دارم. چرا فکر کردم باید از خودم دورش کنم؟ حماقت، احساس سبکی بیمورد. آیا باید پول جایی که دیروز در آن نخوابیدهام را حسات کنم؟ نمیدانم، امیداورم که نه…
و یک چیز دیگر… چیزی که شاید تا سالها نتوانم مستقیم و راحت ازش حرف بزنم، هرگز. فقط میخواهم بگوییم که احساس میکنم گاهی آدمها رفتارشان فقط براساس یک هوس است، اما وقتی این هوس میشود یک نوع حس ناامیدی، حسی که از اعماق وجود ناامید و ناآرامشان میآید، تبدیل میشوند به آدمهایی که دیگر دنبال هوس نیستند، آن هوس میشود یک حس عمیق رستگاریای که نمیتوانند بهش برسند. آدمها شاید اگر به آن رستگاری برسند، به آن آرامش درونی بسیار شاد باشند.
خودخواهانه مثال میزنم: گام زدن بر یخهای نازک برای من آرامش ابدی است، پرترهی مرد ریخته هم یعنی عمق یک حرکت انسانی. یعنی رستگاری من از همه چیز. کارهایی که ترجمه کردهام هم یعنی همین. یکشنبه یعنی همین، دوشنبه، دوشنبه از آن هم بیشتر. چرا چرندیات را کشاندم طرف خودم؟ آهان رستگاری آدم در هوسش نیست، هوس یک حس عمیق ناامیدی است، گاهی. باید گشت و راهی خلاقانه برایش پیدا کرد. باید از خلاقیت هنری استفاده کرد برای رسیدن به یک رستگاری. راهش را پیدا میکنم.
دیروز فهمیدم اینجا مواد خوراکی به ظاهر ارزانتر از ایران است، البته نه با تغییر واحد پول، با میزان درآمدشان. مخصوصاً اگر از فروشگاههای بزرگ زنجیرهشان خرید کنید. لازم است که من هم بگوییم راننده تاکسیهای اینجا ن؟ نه، نمیگوییم، من که سوار نشدم جز دوبار که یک بارش خیلی هم خوب بود، نذاشتم طرف مسیر رو اشتباه بره. اینم از خاصیت GPS.
باران ریزی که بند نمیآید. ولی من تصمیم دارم بروم در دلش. این را دوست دارم. خودخواهانه دوست دارم، مخصوصاً وقتی داری آخرین آلبوم گروه کیلرز را گوش میدهی.
باران، کل راه را زیر باران. بعد دولمهباغچه. کاخی زیبا. ندیدنش یعنی از دست دادن خیلی چیزها. یک کاخ بزرگ و عالی. امروز وقتی مجانی وارد آنجا شدم، یعنی بدون پرداخت چهل لیره، به خودم خندیدم. گفتم خُب درست این چیزی است که من به دست آوردم و با خیلیها فرق دارم. ولی آنها چی کم دارند؟ هیچی. خیلی هم از بهتر هستند. زندگی دارند و کاری که بتوانند باهاش راحت چهل لیره را پرداخت کنند. ولی من چهل لیره نمیدهم، اما نصف زندگی آنها را هم ندارم، هیچی ندارم. برای باختن هم حتی هیچی ندارم و خُب شاید… یک روزی اوضاع مالی هم درست شود و آنوقت…
بعد از دلمهباغچه: یک ساندویچ
کباب ترکی سرپایی، حالا دومینو پیتزا؛ هوس پیتزا.
بعد رفتن به میدان تقسیم و بعد خیابان استقلال. اعتراف: اینجا هر چی میخورم انگار نخوردم، میچسبه ولی زود فراموش میشود، ارمنستان هم همین بود، دبی هم همین. شاید نیویورک این طوری نباشد. یک ساندویچ آشغال چهارراه ولیعصر ولی از یادم نمیرود. در خیابان استقلال برای کسری کادوی تولد گرفتم. از سال پیش تا حالا میخواهم برایش یک رمان گرافیکی بتمن بخرم. فکر میکنم برای یک پسر هفت ساله داشتن چنین چیزی عزیز باشد. امیدوارم بفهمد و لذت ببرد.
امروز در دلمه باغچه از همان جایی که سارا ایستاده بود و عکس گرفته بود، عکس گرفتم، همان نما، همان زاویه. ولی خالی. دوست دارم برایش بفرستم و بنویسم اینجا بدون تو». شاید هم نفرستادم.
یک گاف: برای اولین بار بدون اینکه حواسم باشد رفتم دستشویی نه و البته هیچ اتفاقی هم نیفتاد.
در کتابفروشی: به دخترک میگویم یک نمایشنامهنویس معاصر ترک به زبانی ترکی بهم معرفی کند. میرود و سرش گیج میرود و بعدش عزیز نسین بهم نشان میدهد! اما در قسمت نمایشنامههایشان چقدر نمایشنامهی انگلیسی خوب بود. کل مجموعه آثار ادوارد باند. شمارهی شش آن یک سهگانهی جنگی است، در ۲۵۰ صفحه.
درباره این سایت